«لبهتاریکی» با آنکه فیلم سرگرمکنندهای است اما نمیتواند به پای سریال درخشانی که به همین نام در دهه80 ساخته شد برسد. «شکستناپذیر» حتی اگر کمی کهنهو دمده به نظر برسد، فیلم سرپا و تاثیرگذاری است و نشان از تمام نشدن خالقش دارد. «جاده» باردیگر نشان میدهد که ساخت فیلمی خوب از روی شاهکارهای ادبی اگر غیرممکن نباشد، بسیار دشوار است. «دلدیوانه» بیش از هرچیز به بازی درخشان جفبریجز متکی است و البته از این نقطه اتکا سود زیادی میبرد.
«کتاب الی» چهارمین ساخته بلند سینمایی برادران هیوز است که آخرینبار «از جهنم» را در سال 2001 روی پرده داشتند. آلبرت و آلن هیوز که در سنو سال کم با فیلمهای جسورانهشان اسم و رسمی برای خود به هم زدند حالا پس از سالها غیبت، فیلم دیگری را جلوی دوربین بردهاند که نشان میدهد کمی پختهتر شدهاند. فیلم روایت فردی به نام الی است که در آمریکای ویران شده میخواهد خود را به دریا برساند؛ آمریکایی که سالها پیش بر اثر یک فاجعه نابود شده و همه چیز بوی مرگ و جنایت گرفته است. الی کتابی در دست دارد که راز نجات از این وضعیت در آن ثبت شده است. او در طول مسیرش با کارنگی برخورد میکند؛ فردی که میخواهد کتاب الی را از دستش درآورد.
در کتاب الی دنزل واشنگتن در نقش الی و گری اولدمن در نقش کارنگی حضوری مقتدرانه دارند. انبوه صحنههای اکشن و تیراندازی و آدمکشی در فیلم باعث شده تا کتاب الی برای دوستداران فیلمهای پرحادثه اثری جذاب باشد. برادران هیوز البته در لابه لای سکانسهای اکشن کوشیدهاند تا حرف و پیام خود را نیز به مخاطب منتقل کنند. در کارگردانی و روایت داستان، آنها نسبت به گذشته حرفهایتر عمل میکنند ولی دیگر از آن جسارت و عصبیت فیلمهای دهه نودشان خبری نیست. در عوض صحنههای مفصلی به مهارت دنزل واشنگتن در آدمکشی اختصاص یافته تا گیشه فیلم نیز تضمین شود. کتابی الی میخواهد یک اکشن آخرالزمانی متفکرانه باشد؛ ترکیبی که ساده به دست نمیآید.
هیجانبه جای عواطف
برای خیلی از علاقهمندان سینما به خصوص کسانی که بالای 30سال سن دارند، لبهتاریکی چیزی فراتر از یک سریال تلویزیونی به شمار میآید. در دهه 60 و در ایامی که تلویزیون این همه فیلم و سریال روی آنتن نمیبرد، لبهتاریکی به عنوان بهترین مجموعه تلویزیونی دهه80، از سیمای جمهوریاسلامی نیز پخش شد؛ سریالی به کارگردانی ترویکندی مارتین با بازی بابپک و جودان بیکر و موسیقی فوقالعاده اریککلاپتن. لبهتاریکی بخشی از خاطرهجمعی کسانی است که در دهه60 دوران نوجوانی و جوانیشان را پشت سرمیگذاشتند. حالا و با گذشت بیستوچندسال،مارتین کمپل به بازسازی این سریال پرداخته.
ملگیبسون هم پس از سالها دوری از عالم بازیگری، جلوی دوربین رفته و نقش بابپک را در سریال بازی کرده است؛ نقش یک مامور پلیس که دخترش - اما- در موسسهای که فعالیتهای هستهای دارد کار میکند اما مقابل چشمان پدرکشته میشود و حالا مأمور پلیس میخواهد انتقام بگیرد. مارتین کمپل به هرحال چارهای جز خلاصه کردن وقایع سریال در مدت زمان یک فیلم سینمایی را نداشته و نتیجه فیلمی است فاقد قدرت و تاثیرگذاری عاطفی سریال.
گرچه فیلم حرفهای ساخته شده، ملگیبسون در نقش مامور پلیس انتخاب خوبی بوده و سکانسهای تعقیب و گریز و اکشن هم جذاب از کار درآمدهاند، منتها مشکل اینجاست که اگر این حرفهایگری و اکشن را از فیلم بگیریم دیگر چیزی باقی نمیماند. فیلم لبهتاریکی حتی سایهای از سریالی که در دوران نوجوانی تکانمان میداد و ویرانمان میکرد، نیست.
پیرمرد خستگیناپذیر
پیرمرد، خستگیناپذیر مینماید! ایستوود در هفتادوچندسالگی همچنان فیلم میسازد؛ فیلمهایی که در دل سیستم جریان اصلی هالیوود و با حضور بازیگران شاخص و مطرح، مسیری متفاوت با سینمای امروز آمریکا را طی میکنند. ایستوود سالهاست که اثبات کرده هنرمندی اصولگراست و تن به موجها و جریانهای روز نمیدهد. به همین دلیل است که در فیلمی چون «گرانتورینو» خود در شمایل قهرمانی از دورانی سپری شده ظاهر میشود، هم ارزشهای قدیمی را پاس میدارد و هم به تصحیح روشها و منشهای خطا میپردازد و همه اینها با لحنی به شدت اخلاقگرا رخ میدهد.
شکستناپذیر فیلم آخر ایستوود یک درام ورزشی- سیاسی است که در کنار روایت برشهایی از زندگی نلسون ماندلا، حضور تیم ملی راگبی آفریقای جنوبی را نیز دستمایه قرارمیدهد. شیوه روایت، تلقی و نگاه فیلمساز به ارزشهای انسانی و توانایی در ایجاد تعلیق و هیجان (با همان روشهای قدیمی اما همچنان کارآمد در سینمای ایستوود) شکستناپذیر را در مقام آثاری قرارمیدهد که سلیقه و ذهنیت خالقشان را بیکم و کاست بازتاب میدهند. فیلمهای متاخر ایستوود همچنان مخالفان خاص خود را دارند.
کسانی که اعتقاد دارند این شیوه نگاه به جهان هستی و پدیدههای اجتماعی و این نوع اخلاقگرایی و انسانمداری به خصوص با شیوه کلاسیک ایستوود در روایت داستان در هزاره سوم فاقد طراوت و پویایی است. نکته مهم اما این است که ایستوود هنوز توانایی و کارآمدی خود را در اعمال شیوههای آشنایش حفظ کرده و به همین دلیل همچنان میتواند مخاطب را با خود همراه کند. مورگان فریمن در نقش نلسون ماندلا انتخاب بسیار مناسبی است و متدیمون در هیات کاپیتان تیم ملی راگبی آفریقای جنوبی متقاعدکننده به نظر میرسد. شکستناپذیر با زمانی نزدیک به دوساعت و ربع دچار ملال نمیشود. به خصوص اینکه هرچه فیلم به پایان نزدیک میشود به بار هیجانیاش افزوده میشود.
سکانسهای ورزشی شکستناپذیر تماشایی از کار درآمدهاند و در نمایش احساسات انسانی، ایستوود باردیگر به سبک خودش عمل میکند. اگر فیلمهایش را دوست داشته باشید از گرمایش لذت میبرید و اگر هم آنها را بیش از حد احساساتی و قدیمی میدانید، شکستناپذیر آنقدر سرگرمکننده هست که هنگام تماشایش نگاه به ساعتتان نیندازید.
ایستوود پیرانهسر و جاهطلب، پروژههایی را سامان میدهد که دوستشان دارد و پیداست که شکستناپذیر را هم با قلبش ساخته است.
سینمای معناگرای هالیوود
رمان جاده نوشته کورمک مکارتی حتی اگر چنانکه دوستارانش میگویند، شاهکاری ادبی هم باشد، فیلمی که بر اساسش ساخته شده چیزی جز ملال برای تماشاگرش به ارمغان نمیآورد. جانهیلکات احتمالا با اعتمادبه نفس حاصل از موفقیت «جایی برای پیرمردها نیست» کوئنها (که اقتباسی از یکی از رمانهای مکارتی بود) سراغ رمان جاده رفته ولی در انتها دستخالی بازگشته است، به این دلیل که نتوانسته چیزی را جایگزین بازیهای کلامی، نثر شاعرانه و ایهام موجود در رمان کند و صرفا فیلمی خسته کننده با کمترین مصالح داستانی ساخته است.
فیلم جاده را میتوان مصداق بارزی از سوء تفاهمی که درباره کارگردانی فیلمهای هنری وجود دارد نیز دانست. فیلم از منظری شبیه برخی تولیدات معناگرای سینمای ایران است؛ به جای روایت و داستان تعریف کردن به دام مفاهیم عمیق میافتد و تازه آنها را هم به سطحیترین شکل ممکن بیان میکند. ویگو مورتنسن هم با وجود تواناییهایش نمیتواند جاده را به فیلمی قابل تحمل تبدیل کند. فیلم تماشاگرش را دلزده، گیج و سرخورده میکند و آمدن چالیزترون در فلاشبکها هم کمکی به جاده نمیکند.
درخشش ستاره پیر
جف بریجز بازیگر کهنهکار هالیوود یک تنه دلدیوانه را به فیلمی تماشایی بدل کرده است. اگر بریجز را از فیلم حذف کنیم با یک داستان کلیشهای و بارها گفته شده روبهرو میشویم که روایتگر زندگی محنتبار یک ستاره سابق موسیقی است که در اوج تلخی و نومیدی به یمن معجزه عشق دوباره باز میگردد.
بریجز که اسکار بهترین بازیگر مرد را هم به خاطر همین فیلم گرفت با بازی پرحس و حال و تاثیرگذارش دلدیوانه را تقریبا به تمام اهداف نویسنده و کارگردانش اسکات کوپر میرساند،البته کلا بازیهای خوبی در فیلم به چشم میخورد و دووال و کالین فارل و مگی جیلنهال نیز با حضورشان به دلدیوانه گرما بخشیدهاند. البته نباید از این نکته نیز گذشت که فیلمساز شناخت، احاطه و تسلط خوبی بر دستمایهاش داشته و قاعده بازی را به خوبی رعایت کرده است. فیلمهایی از جنس دل دیوانه بیش از هرچیز در میزان تاثیر عاطفیای که در مخاطبشان میگذارند مورد محک قرار میگیرند و با چنین معیاری باید گفت اسکات کوپر فیلم موفقی ساخته است.
بریجز در نقش ستارهای که دورانش سپری شده و مگی جیلنهال در نقش روزنامهنگاری که به قصد انجام مصاحبه با ستاره پیر وارد داستان میشود، زوج متناسبی هستند و فیلم با تمرکز بر این رابطه در نهایت میتواند به صورت توأمان از تلخی گریزناپذیر و البته شور زندگی بگوید.